رو

میخواستم بهش بگم: نیگا کن تو رو خدا! ببین کی داره از چشمِ قشنگ حرف میزنه!! تو اصن روت میشه؟

ولی خب روم نشد

جوری میگه "دوستت دارم" که یک مادر جوان مهربان به پسر بچه ی کوچک شیطونش میگه

چشم تو جای امن شب است نازنین
چیزی به طلوع آفتاب نمانده
ببند آن دو زیبای بیقرار را

شاکی بازی

قرار نبود هیچ وقت حرفی از این جنس بزنم،

قرار بود که همیشه متنفر شوم ازش وقتی که یادم می‌آید چطور مرا از ماشینش انداخت بیرون.

ولی حالا خیلی خوب میفهمم که چطور میشود

که کسی خودش فکر میکند دارد حرفهای قشنگی میزند و در واقع دارد گورش را برای همیشه در دلت میکند. 

این که این آدم خودش است که ناخواسته و ندانسته خودش را می اندازد بیرون، از قلبت، از ماشینت، از زندگیت، از خواستن هایت ...


قرار نبود بفهمم این را هیچ وقت. نمیخاستم بفهمم هیچ وقت.

اما خب چه میشود کرد؟ آدمی از درک نکردن چیزهایی که اینهمه قابل درک میشوند عاجز میشود یک وقتها هم